آخرین عناوین
پربیننده ترین عناوین
|
درباره هجرت از «خود» به «خدا»؛ مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیه دلنوشته ای درباره حاج قاسم سلیمانی به بهانه آغاز سال جدید؛
خدای من! چقدر از تو دورم. همیشه فکر میکردم که تو باید جانشین «نداشتههای من» باشی. هر جا که کم میآورم مثل همه بگویم خدا که هست! اما نه، تمام عمر راه را به خطا رفتهام. خدا باید جانشین «تمام داشتههای من» شود!
شمال نیوز: مصطفی صادقی / این روزها موضوع بسیار مهمی ذهن من را به خود مشغول کرده؛ آن هم وسط این همه روزمرگی، شلوغی و... دلم، هی گریز میزند. میریزد؛ تکان میخورد. آدم است دیگر؛ میدانید که، دل که مشغول باشد آرامی نداری تا جوابی پیدا کنی. این دلمشغولی اما از کجا آمده؛ این گریزها و این مکثها... یک برهوت گمشدگی است، انگار برای من! راستش چند وقت است خودم را جای بعضیها میگذارم. جای آدمهای خاص؛ مثلا جای یک فرمانده. نه آدمهای معمولی که همیشه هستند و وقتی هم که نیستند نبودشان و بودنشان هیچ فرقی با هم ندارد؛ همان آدمهایی که نبودنشان را نه کسی میفهمد و نه بودنشان برای کسی مهم است.میدانید؛ در واقع درک معادلات ذهنی افراد خاص و فهمیدن حس درونیشان خیلی سخت است. یکجور کاراکترهای خاص هستند، تکاند، شبیه هیچ کاراکتر دیگری نیستند؛ شبیه هم، نیستند. هر کدامشان یکجورند. چرا اینقدر حاشیه میروم، اصلا بگذارید با همه مختصاتش بگویم که مسالهام چه چیزی شده است. حاجقاسم، حاجقاسمی که میشناسم و حاجقاسمی که نمیشناسم! این مساله من شده است؛ مساله این روزها و دغدغه ذهنی من! از حاجقاسم از قدیم یکچیزهایی در ذهنم هست؛ همان چیزهایی که همه دیگران هم لابد در ذهنشان هست. یک فرمانده، یک همیشه فرمانده یا مثلا یک قهرمان، یک آدم شجاع، یک پشتوانه، نمیدانم همه اینجور فکر میکنیم طبیعتا. دروغ نگویم من مسالهام اینجور تعاریف و مسائل نیست، به نظرم مساله حاجقاسم هم اینجور تعابیر و حرفها نبود. دیدید که گفت روی سنگ مزارم چه بنویسید؛ «سرباز»، نه یک کلمه کم و نه زیاد. پس این در واقع آن چیزی نیست که ذهنم را درگیر خودش کرده باشد. من مسالهام این است که چطور میشود یک آدمی مثل «من» نباشد؛ یعنی مثل خیلی از «ما»ها نباشد. میدانید چه میخواهم بگویم مساله من اینجا، یک کاراکتر است که میشود مصداق «والذین هاجروا فی سبیلالله ثم قتلوا». من فکر میکنم وقتی این آیه را در ذهنم تطبیق میدهم با حاجقاسمی که دربارهاش حرف میزنیم، منظور از «هاجرو» اصلا هجرتهای حاجقاسم از ایران به کشورهای مختلف نبوده؛ نه، اصلا! اینجا حتما منظور این بوده که برخی کاراکترها هجرت میکنند؛ از «خود»شان به «خدا»! خوب طبیعتا این یک هجرت بزرگتر است دیگر. میشود نامش را گذاشت «هجرت اکبر» و این هجرت «اکبر» خیلی فرق دارد با آن هجرت «اصغر» که ما را قلمدوش میکنند میبرند بهشتزهرا(س) و در ردیف فلان و قطعه بهمان مثل خیلیهای دیگر خاکمان میکنند و «تمام»! خوب این نکته قابلتوجهی است؛ «هجرت» و چگونگی «هجرت». حرف من این است که این «هجرت» آمادگی میخواهد، زمان هم که نداری و باید زود بجنبی، همین حالا هم خیلی عقبی! دنبال وسایل سفر و هجرت هم که میافتی تازه میفهمی کارت سخت شده است. آداب سفر را که میخوانی، میفهمی شرط اول هجرت این است که باید همه چیز را بگذاری و بروی. وقتی میگویی همه چیز یعنی همه چیز. همه متعلقاتت را! پدرت را، مادرت را، همسرت را و بچهات را؛ یعنی همه آنانی که بهدست آوردهای و همه آنانی که تو را به دست آوردهاند. آنوقت میشوی مصداق همانی که امام سجاد(ع) میگوید: «اگر انسان، راحلِ الی الله شد و تعلقاتش را پشت سر انداخت، پیروزیاش نزدیک است. (دعای ابوحمزه).» نوشتنش آسان است اما این هجرت از «خود» به «خدا» مگر بههمین سادگی حاصل میشود. باید باور کنی که «و هو معکم این ما کنتم». این را که درک کنی و لمسش کنی خیلی از راه را رفتهای. این مساله من با حاجقاسم سلیمانی است. میدانید من فکر میکنم مساله حاج قاسم اصلا متعلقات نبود؛ مسالهاش «خدا» بود. خود خود «خدا»، همین! نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد و این سخت است، خیلی سخت. ببینید در وصیتنامهاش خطاب به خدا چه نوشته است: «عزیز من! چگونه ممکن [است] کسی که 40 سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران. عزیزم! من از بیقراری و رسوای ماندگی، سر به بیابانها گذاردهام؛ من بهامیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کرمت دل بستهام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن. خدایا وحشت همه وجودم را فرا گرفته است. من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن. مرا بهحرمت کسانی که حرمتشان را بر خودت واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که حرم آنها را خدشهدار میکند، مرا به قافلهای که بهسویت آمدند، متصل کن. معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر اما آنچنان که شایسته تو باشم.» خب! اینکه میگویم حاجقاسم نه اینکه فقط مسالهام حاجقاسم باشد. از این حاجقاسمها که کم نیستند. گفتم که شکل داستان رفتن و نیامدن او مساله من نیست! نکته این است که چگونه میتوان اینجوری دنیا را دید. اینجوری بود و قاطی هیچچیز دیگری هم نشد. چطور میشود که «بگذری» و بیخیال همه چیز شوی. مسالهام این «گذشتن» است. دارم به این نتیجه میرسم که اگر مقصدت «خدا» باشد، «وطن»ات، عوض میشود. وطن میشود آنجا که خدا هست. آنجا متعلقات اصلی را پیدا میکنی. همه چیز هست، همه چیز. اصلا مثل اینکه مقصد که خدا باشد هیچچیز را نمیفهمی، سختی از دست دادنها، سختی دلکندنها، سختی نبودنها. مست «خدا» میشوی. یک وقت بیدار میشوی میفهمی قیامت شده، حتی شاید برزخ را هم نفهمی. به قول سعدی: مست می، بیدار شود نیمشب مست ساقی، روز محشر، بامداد این همان مقام خاص است و این سخت است. دارم به این چیزها فکر میکنم. همین چیزهاست که دل آدم را میلرزاند. فطرت آدم را تکان میدهد. ناگهان تهی میشوی وقتی میفهمی که چقدر عقبی، چقدر دوری و ای امان از آن لحظهای که تنت میلرزد از ترس همین چیزها! خب این مقام خاص را تنهایی نمیتوانی به دست آوری. باید شفاعتت کنند؛ آنهم نه شفاعت توسط هر کسی ! فقط هر کسی که به آن مقام رسیده باشد؛ «لَا یمْلِکونَ الشَّفَاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِندَ الرَّحْمَنِ عَهْدا/ از شفاعت بینصیبند، مگر آن کس که با خدای رحمان پیمانی بسته باشد.» یا دقیقاً مصداق همین آیه شریفه: مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ وَمِنهُم مَن ینتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا؛ «در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستهاند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.» پس اول باید شرط سفر را مهیا کنی و «بگذری»؛ تازه اگر دل کندی، آنوقت به این فکر نکنی که ای خدا! من چگونه از «خودم» به «خودت» برسم. نه! تو ماشین و وسیله سفرت را روشن کردهای. دیگر تعلقی هم نداری که بخواهی بمانی یا رفتن برایت سخت باشد. وطنت جای دیگری شده؛ دلت میتپد برای هجرت. دیگر اصلا نمیخواهی که بمانی. حالا که دلت لرزیده، «وَ اِلَیهِ ترجَعُونَ» شدهای! فقط باید لحظهشماری کنی که به وطن تازهات زود برسی: «لیدخلنّهم مَدخلا یَرضونه/ در بهشت منزلی عنایت کند که بسیار به آن راضی و خشنود باشند.» این روزها به همین چیزها فکر میکنم. با خدا حرف میزنم و با خودم. خدای من! چقدر از تو دورم. همیشه فکر میکردم که تو باید جانشین «نداشتههای من» باشی. هر جا که کم میآورم مثل همه بگویم خدا که هست! اما نه، تمام عمر راه را به خطا رفتهام. خدا باید جانشین «تمام داشتههای من» شود! ایمیل مستقیم : info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
working();
|
working();
|
« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما » هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد